شازاده کوچولوی مامی و ددی

یه خواب خوب

دیشب خوابتو دیدم شازده من. هنوز توی شکمم بودی ولی کلی بزرگ شده بودی من می تونستم نمی دونم چطوری ولی کامل زیر پوست بدنم ببینمت. صورتت گرد بود و همش می گفتم که چقدر نازی ... وای یعنی روزی میرسه که تو رو بغلم بگیرم؟ امروز وهامو رنگ کردم. 6 تا مش قرمز لای موهام، خیلی خوشگل شده و ددی کلی خوشش اومد.  از دیروز هم میرم سر کار. با مهندس افشارنیا صحبت کردم که روزی سه ساعت برم شرکت و اونم دستش درد نکنه مثل همیشه لطف کرد و قبول کرد. عشقم خدا رو شکر حالم خوبه و ای ننشونه اینه که تو هم حالت خوبه. چند روز بیشتر به عید نمونده. پنجشنبه سال نو میشه و مامان جون و بابا جون و دایی فرزاد می خوان برن مشهد. خیلی دوست داشتم که خوب بودم و ما هم می تونست...
25 اسفند 1392

گوجه سبز من

عزیز دل مامی، مامی هنوز خوابیده و استراحت مطلق داره. دیشب کلی مامی رو ترسوندی. با اینکه همش دارم استراحت می کنم، دیروز باز یه کوچولو لک بینی داشتم. عسل مامی، خواهش می کنم تو هم یکم مقاومت کن. محکم بچسب به جایی که هستی و هوای مامی رو داشته باش. می دونی که یه دنیا دوستت دارم پس مواظب خودت باش گلم. دیشب کلی دعا کردم و سپردمت به امام رضا و حضرت علی که شفاعت کنن پیش خدا که تو عزیزم سالم و سلامت بیای به دنیای مامی و ددی. ددی امروز سبزواره، اونم کلی نگرانته. من بهش نگفتم که لک بینی داشتم آخه از راه دور کار از دستش برنمی اومد و تازه کلی هم نگران میشد اما نمی دونم از کجا بهش الهام شده بود که دیشب یه چیزی سر جاش نیست که ازم پرسید "لک بینی که ن...
21 اسفند 1392

نگرانتم شازده کوچولوی من

شازده کوچولوی من این روزها خبرهای خوبی نیست. نمی دونم را بدحال شدی. دیروز رفتم دستشویی و کوچولو خون اومد ازم. کلی ترسیدم و گریه کردم. ترسیدم که یدفعه بخوای بری از پیشم. تا موضوع رو به ددی گفتم سریع منو برد دکتر. مامان جونم که بیرون بود با تلفن من خودشو سریع رسوند به مطب دکتر. خانم دکتر حسینی کلی دعوام کرد که چرا خودم رو این همه خسته کردم اخه دیروز جشن خالص سازان بود و من 7-8 ساعتی داشتم برنامه رو تماشا می کردم که احتمالا بهت فشر اومده گلم. دکتر بهم یک هفته استراحت مطلق داد و شیاف سیکلوژستداد که باید دو بار صبح و شب استفاده کنم. نمی دونی وقتی صدای قلبت رو که نوید سلامتی ات رو میداد،شنیدم شنیدم ، چقدر خوشحال شدم و خدا رو شکر کردم. می دونم ت...
18 اسفند 1392

بدون عنوان

عزیزم این روزها اندازه توت فرنگی شدی و 14 گرم وزنته. 6 سانت هم قدت. همه اعضای بدنت شکل گرفتن و حالا دیگه سرت به اندازه ثلث بدنته و کوچیکتر شده. توی نرم افزر نوشته که الآن باید حرکاتت رو احساس کنم ولی من تا حالا اصلاً حرکتی ازت احساس نکردم. نمی دونی چقدر دوست یه نشونه برام بفرستی، یه حرکت کوچولو تا مطمئن بشم که تو خوشگلم مثل من توی فکرم هستی و دوستم داری. راستی دیشب تولد مهدی بود. خیلی خوش گذشت و کلی رقصیدیم و عکس یادگاری نوشتیم. فکر کنم دیگه با پا قدم تو مهدی هم ازدواج کنه آخه دیگه وقتشه. مامی و ددی براش یه ادکلن مارک Legend که خیلی هم خوشبو بود، خریدن. عزیزم ایشا... همیشه سه تایی توی شادی ها و کنار هم باشیم   ...
15 اسفند 1392

ذوق خونه جدید

امروز پول پیش مستاجر خونمون رو دادیم و خونمون داره خالی میشه تا ما سه تا یعنی میمی و ددی و شازده کوچولو بریم خونمون. بابا جون هم یه ماشین نو خریده، 206 صندوق دار. دایی فرزاد هم رفته اردبیل و دنبال یه مشغولیت برای خودش و دردسر برای باباجون می گرده. خلاصه همه یه جورایی مشغولن. و البته همه شمغول کارها و خبرهای خوب هستن. بعد از اینکه خونه مون رو تحویل گرفتیم ددی قراره خونه رو رنگ بزنه. مبل ها رو قراره بدیم برای تعمیر و روکششون رو عوض کنیم و چند تا مبل دیگه هم بخریم و البته با ددی تصمیم گرفتیم که رنگ مبل ها قهوه ای و سبز باشه. تازه کلی برنامه دیگه هم داریم و کمکم خودمون رو برای ورود شازده کوچولومون آماده می کنیم. کوچولوی من الان 11 هفته هست...
10 اسفند 1392

اولین صدای تپش قلبت

شازده کوچولوی من امروز صدای قلبتو برای اولین بار شنیدم. تند و تند  میزد و انگار صدام میکرد. .ای چقدر لذت بخش بود. دکتر وقتی صدای پیتکو پتکوی قلبتو شنید گفت اینم صدای قلب بچه. آخ اگه بدونی چقدر سخت بود که جلوی خودمو بگیرم که از ذوق گریه نکنم یا از شوق داد نزنم. اون صدا، صدای قلب قشنگ ترین معجزه خدا بود. هدیه بزررگی که خدای مهربونم به مامی و ددی داده. برای ددی پیام دادم و نوشتم " اولین صدای قلب معجزه عشقمون رو شنیدم" تو عزیزم میوه عشقمون هستی که داری یواش یواش بهمون نزدیک میشی. امیروز اولین صدای قلبت رو شنیدم و هفته های آینده می دونم که قراره بیشتر احساست کنم تا 25 شهریور که بتونم صورت ماهتو ببینم، دستای کوچیکتو بگیرم دستم و تو ...
5 اسفند 1392

تولد مامی شازده کوچولو

دیشب تولد مامی بود عزیزم و ددی سنگ تموم گذاشته بود. مامان جون هم دستش درد نکنه با وجود مریضی بابا جون کلی تدارک دیده بود. چقدر احساس عزیز بودن قشنگه و من دیروز فهمیدم که خیلی براشون عزیزم. دونستن اینکه کسایی که دوستشون داری انقدر به یادت هستن و دوستت دارن خیلی لذت بخشه. دیشب پر از این احساس قشنگ بودم. ددی یه کیک بزرگ و خوشگل سفارش داده بود که روش عکس مامی بود. دو تا شمع بزرگ هم دو طرف کیک گذاشته بود. یعنی عالی بود. یه سورپریز قشنگ و با ارزش که معلوم بود براش کلی و براش کلی وقت گذاشته ... مامان جون کلی غذاهای خوشمزه پخته بود مثل سوپ خامه با شیر، باقالی پلو با مرغ، خورشت کرفس، سالاد ماکارونی، سالاد فصل و ژله که پر از میوه ها و کمپوت های خوش...
2 اسفند 1392
1